صحنه پایانی نمایشنامه هنوز صبح نشده، بگذار بخوابم
پارسا در میانه چهارراه ایستاده. به طرف دخترکی کولی که اسفند دود می کند می رود. به پشت سرش که می رسد او را صدا می زند. دخترک بر می گردد. کس دیگری است. به طرف دختری دیگر می رود. آرام آرام بالا می رویم. پارسا در وسط چهارراه. چهارراه پر از دختران کولي است. پارسا دیوانه وار سراغ یکی یکی آن ها می رود. نگاهمان بالاتر می رود چهارراه قفل شده است.
هنوز بررسیای ثبت نشده است.